دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت مارگير كى اژدهاى فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد
اژدهايى مرده ديد آنجا عظيم مارگير اندر زمستان شديد مارگير از بهر حيرانى خلق آدمى كوهيست چون مفتون شود خويشتن نشناخت مسكين آدمى خويشتن را آدمى ارزان فروخت صد هزاران مار و كه حيران اوست مارگير آن اژدها را بر گرفت اژدهايى چون ستون خانه اى كاژدهاى مرده اى آورده ام او همى مرده گمان بردش وليك او ز سرماها و برف افسرده بود عالم افسردست و نام او جماد باش تا خورشيد حشر آيد عيان چون عصاى موسى اينجا مار شد پاره ى خاك ترا چون مرد ساخت مرده زين سو اند و زان سو زنده اند چون از آن سوشان فرستد سوى ما كوهها هم لحن داودى كند باد حمال سليمانى شود باد حمال سليمانى شود كه دلش از شكل او شد پر ز بيم مار مي جست اژدهايى مرده ديد مار گيرد اينت نادانى خلق كوه اندر مار حيران چون شود از فزونى آمد و شد در كمى بود اطلس خويش بر دلقى بدوخت او چرا حيران شدست و ماردوست سوى بغداد آمد از بهر شگفت مي كشيدش از پى دانگانه اى در شكارش من جگرها خورده ام زنده بود و او نديدش نيك نيك زنده بود و شكل مرده مي نمود جامد افسرده بود اى اوستاد تا ببينى جنبش جسم جهان عقل را از ساكنان اخبار شد خاكها را جملگى شايد شناخت خامش اينجا و آن طرف گوينده اند آن عصا گردد سوى ما اژدها جوهر آهن بكف مومى بود بحر با موسى سخن دانى شود بحر با موسى سخن دانى شود