دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت مارگير كى اژدهاى فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد
ماه با احمد اشارت بين شود خاك قارون را چو مارى در كشد سنگ بر احمد سلامى مي كند ما سمعيعيم و بصيريم و خوشيم چون شما سوى جمادى مي رويد از جمادى عالم جانها رويد فاش تسبيح جمادات آيدت چون ندارد جان تو قنديلها كه غرض تسبيح ظاهر كى بود بلك مر بيننده را ديدار آن پس چو از تسبيح يادت مي دهد اين بود تاويل اهل اعتزال چون ز حس بيرون نيامد آدمى اين سخن پايان ندارد مارگير تا به بغداد آمد آن هنگامه جو بر لب شط مرد هنگامه نهاد مارگيرى اژدها آورده است جمع آمد صد هزاران خام ريش منتظر ايشان و هم او منتظر مردم هنگامه افزون تر شود مردم هنگامه افزون تر شود نار ابراهيم را نسرين شود استن حنانه آيد در رشد كوه يحيى را پيامى مي كند با شما نامحرمان ما خامشيم محرم جان جمادان چون شويد غلغل اجزاى عالم بشنويد وسوسه ى تاويلها نربايدت بهر بينش كرده اى تاويلها دعوى ديدن خيال غى بود وقت عبرت مي كند تسبيح خوان آن دلالت همچو گفتن مي بود و آن آنكس كو ندارد نور حال باشد از تصوير غيبى اعجمى مي كشيد آن مار را با صد زحير تا نهد هنگامه اى بر چارسو غلغله در شهر بغداد اوفتاد بوالعجب نادر شكارى كرده است صيد او گشته چو او از ابلهيش تا كه جمع آيند خلق منتشر كديه و توزيع نيكوتر رود كديه و توزيع نيكوتر رود