حكايت مارگير كى اژدهاى فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر سوم از كتاب مثنوى

حكايت مارگير كى اژدهاى فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد





  • جمع آمد صد هزاران ژاژخا
    مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
    چون همى حراقه جنبانيد او
    و اژدها كز زمهرير افسرده بود
    بسته بودش با رسنهاى غليظ
    در درنگ انتظار و اتفاق
    آفتاب گرم سيرش گرم كرد
    مرده بود و زنده گشت او از شگفت
    خلق را از جنبش آن مرده مار
    با تحير نعره ها انگيختند
    مي سكست او بند و زان بانگ بلند
    بندها بسكست و بيرون شد ز زير
    در هزيمت بس خلايق كشته شد
    مارگير از ترس بر جا خشك گشت
    گرگ را بيدار كرد آن كور ميش
    اژدها يك لقمه كرد آن گيج را
    خويش را بر استنى پيچيد و بست
    نفست اژدرهاست او كى مرده است
    گر بيابد آلت فرعون او
    آنگه او بنياد فرعونى كند
    آنگه او بنياد فرعونى كند




  • حلقه كرده پشت پا بر پشت پا
    رفته درهم چون قيامت خاص و عام
    مي كشيدند اهل هنگامه گلو
    زير صد گونه پلاس و پرده بود
    احتياطى كرده بودش آن حفيظ
    تافت بر آن مار خورشيد عراق
    رفت از اعضاى او اخلاط سرد
    اژدها بر خويش جنبيدن گرفت
    گشتشان آن يك تحير صد هزار
    جملگان از جنبشش بگريختند
    هر طرف مي رفت چاقاچاق بند
    اژدهايى زشت غران همچو شير
    از فتاده و كشتگان صد پشته شد
    كه چه آوردم من از كهسار و دشت
    رفت نادان سوى عزرائيل خويش
    سهل باشد خون خورى حجاج را
    استخوان خورده را در هم شكست
    از غم و بى آلتى افسرده است
    كه بامر او همي رفت آب جو
    راه صد موسى و صد هارون زند
    راه صد موسى و صد هارون زند



/ 1765