دفتر سوم از كتاب مثنوى
اختلاف كردن در چگونگى و شكل پيل
ور بگويد در مثال صورتى بسته پايى چون گيا اندر زمين ليك پايت نيست تا نقلى كنى چون كنى پا را حياتت زين گلست چون حيات از حق بگيرى اى روى شير خواره چون ز دايه بسكلد بسته ى شير زمينى چون حبوب حرف حكمت خور كه شد نور ستير تا پذيرا گردى اى جان نور را چون ستاره سير بر گردون كنى آنچنان كز نيست در هست آمدى راههاى آمدن يادت نماند هوش را بگذار وانگه هوش دار نه نگويم زانك خامى تو هنوز اين جهان همچون درختست اى كرام سخت گيرد خامها مر شاخ را چون بپخت و گشت شيرين لب گزان چون از آن اقبال شيرين شد دهان سخت گيرى و تعصب خامى است چيز ديگر ماند اما گفتنش چيز ديگر ماند اما گفتنش بر همان صورت بچفسى اى فتى سر بجنبانى ببادى بي يقين يا مگر پا را ازين گل بر كنى اين حياتت را روش بس مشكلست پس شوى مستغنى از گل مي روى لوت خواره شد مرورا مي هلد جو فطام خويش از قوت القلوب اى تو نور بي حجب را ناپذير تا ببينى بي حجب مستور را بلك بى گردون سفر بي چون كنى هين بگو چون آمدى مست آمدى ليك رمزى بر تو بر خواهيم خواند گوش را بر بند وانگه گوش دار در بهارى تو نديدستى تموز ما برو چون ميوه هاى نيم خام زانك در خامى نشايد كاخ را سست گيرد شاخها را بعد از آن سرد شد بر آدمى ملك جهان تا جنينى كار خون آشامى است با تو روح القدس گويد بى منش با تو روح القدس گويد بى منش