دفتر سوم از كتاب مثنوى
مثل در بيان آنك حيرت مانع بحث و فكرتست
آن يكى مرد دومو آمد شتاب گفت از ريشم سپيدى كن جدا ريش او ببريد و كل پيشش نهاد اين سال وآن جوابست آن گزين آن يكى زد سيليى مر زيد را گفت سيلي زن سالت مي كنم بر قفاى تو زدم آمد طراق اين طراق از دست من بودست يا گفت از درد اين فراغت نيستم تو كه بي دردى همى انديش اين تو كه بي دردى همى انديش اين پيش يك آيينه دار مستطاب كه عروس نو گزيدم اى فتى گفت تو بگزين مرا كارى فتاد كه سر اينها ندارد درد دين حمله كرد او هم براى كيد را پس جوابم گوى وانگه مي زنم يك سالى دارم اينجا در وفاق از قفاگاه تو اى فخر كيا كه درين فكر و تفكر بيستم نيست صاحب درد را اين فكر هين نيست صاحب درد را اين فكر هين