دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت آن شخص كى در عهد داود شب و روز دعا مي كرد كى مرا روزى حلال ده بى رنج
هيچ كس را خود ز آدم تا كنون كه بهر وعظى بميراند دويست شير و آهو جمع گردد آن زمان كوه و مرغان هم رسايل با دمش اين و صد چندين مرورا معجزات با همه تمكين خدا روزى او بى زره بافى و رنجى روزيش اين چنين مخذول واپس مانده اى اين چنين مدبر همى خواهد كه زود اين چنين گيجى بيامد در ميان اين همي گفتش بتسخر رو بگير و آن همى خنديد ما را هم بده او ازين تشنيع مردم وين فسوس تا كه شد در شهر معروف و شهير شد مثل در خام طبعى آن گدا شد مثل در خام طبعى آن گدا كى بدست آواز صد چون ارغنون آدمى را صوت خوبش كرد نيست سوى تذكيرش مغفل اين از آن هردو اندر وقت دعوت محرمش نور رويش بى جهان و در جهات كرده باشد بسته اندر جست و جو مي نيايد با همه پيروزيش خانه كنده دون و گردون رانده اى بى تجارت پر كند دامن ز سود كه بر آيم بر فلك بى نردبان كه رسيدت روزى و آمد بشير زانچ يابى هديه اى سالار ده كم نمي كرد از دعا و چاپلوس كو ز انبان تهى جويد پنير او ازين خواهش نمي آمد جدا او ازين خواهش نمي آمد جدا