دفتر اول از كتاب مثنوى
طنز و انكار كردن پادشاه جهود و قبول ناكردن نصيحت خاصان خويش
ذوق جنس از جنس خود باشد يقين يا مگر آن قابل جنسى بود همچو آب و نان كه جنس ما نبود نقش جنسيت ندارد آب و نان ور ز غير جنس باشد ذوق ما آنك مانندست باشد عاريت مرغ را گر ذوق آيد از صفير تشنه را گر ذوق آيد از سراب مفلسان هم خوش شوند از زر قلب تا زر اندوديت از ره نفكند از كليله باز جو آن قصه را از كليله باز جو آن قصه را ذوق جزو از كل خود باشد ببين چون بدو پيوست جنس او شود گشت جنس ما و اندر ما فزود ز اعتبار آخر آن را جنس دان آن مگر مانند باشد جنس را عاريت باقى نماند عاقبت چونك جنس خود نيابد شد نفير چون رسد در وى گريزد جويد آب ليك آن رسوا شود در دار ضرب تا خيال كژ ترا چه نفكند واندر آن قصه طلب كن حصه را واندر آن قصه طلب كن حصه را