دفتر سوم از كتاب مثنوى
ديدن زرگر عاقبت كار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعير ترازو
آن يكى آمد به پيش زرگرى گفت خواجه رو مرا غربال نيست گفت جاروبى ندارم در دكان من ترازويى كه مي خواهم بده گفت بشنيدم سخن كر نيستم اين شنيدم ليك پيرى مرتعش وان زر تو هم قراضه ى خرد مرد پس بگويى خواجه جاروبى بيار چون بروبى خاك را جمع آورى من ز اول ديدم آخر را تمام من ز اول ديدم آخر را تمام كه ترازو ده كه بر سنجم زرى گفت ميزان ده برين تسخر مه ايست گفت بس بس اين مضاحك رابمان خويشتن را كر مكن هر سو مجه تا نپندارى كه بى معنيستم دست لرزان جسم تو نا منتعش دست لرزد پس بريزد زر خرد تا بجويم زر خود را در غبار گوييم غلبير خواهم اى جرى جاى ديگر رو ازينجا والسلام جاى ديگر رو ازينجا والسلام