دفتر سوم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى آن زاهد كوهى كى نذر كرده بود كى ميوه ى كوهى از درخت باز نكنم و درخت نفشانم و كسى را نگويم صريح و كنايت كى بيفشان آن خورم كى باد افكنده باشد از درخت
اندر آن كه بود اشجار و ثمار گفت آن درويش يا رب با تو من جز از آن ميوه كه باد انداختش مدتى بر نذر خود بودش وفا زين سبب فرمود استثنا كنيد هر زمان دل را دگر ميلى دهم كل اصباح لنا شان جديد در حديث آمد كه دل همچون پريست باد پر را هر طرف راند گزاف در حديث ديگر اين دل دان چنان هر زمان دل را دگر رايى بود پس چرا آمن شوى بر راى دل اين هم از تاثير حكمست و قدر نيست خود ازمرغ پران اين عجب اين عجب كه دام بيند هم وتد چشم باز و گوش باز و دام پيش چشم باز و گوش باز و دام پيش بس مرودى كوهى آنجا بي شمار عهد كردم زين نچينم در زمن من نچينم از درخت منتعش تا در آمد امتحانات قضا گر خدا خواهد به پيمان بر زنيد هرنفس بر دل دگر داغى نهم كل شيء عن مرادى لا يحيد در بيابانى اسير صرصريست گه چپ و گه راست با صد اختلاف كب جوشان ز آتش اندر قازغان آن نه از وى ليك از جايى بود عهد بندى تا شوى آخر خجل چاه مي بيينى و نتوانى حذر كه نبيند دام و افتد در عطب گر بخواهد ور نخواهد مي فتد سوى دامى مي پرد با پر خويش سوى دامى مي پرد با پر خويش