دفتر سوم از كتاب مثنوى
تشبيه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پيدا
بينى اندر دلق مهتر زاده اى در هواى نابكارى سوخته خان و مان رفته شده بدنام و خوار زاهدى بيند بگويد اى كيا كاندرين ادبار زشت افتاده ام همتى تا بوك من زين وا رهم اين دعا مي خواهد او از عام و خاص دست باز و پاى باز و بند نى از كدامين بند مي جويى خلاص بند تقدير و قضاى مختفى گرچه پيدا نيست آن در مكمنست زانك آهنگر مر آن را بشكند اى عجب اين بند پنهان گران ديدن آن بند احمد را رسد ديد بر پشت عيال بولهب حبل و هيزم را جز او چشمى نديد باقيانش جمله تاويلى كنند ليك از تاثير آن پشتش دوتو كه دعايى همتى تا وا رهم آنك بيند اين علامتها پديد آنك بيند اين علامتها پديد سر برهنه در بلا افتاده اى اقمشه و املاك خود بفروخته كام دشمن مي رود ادبيروار همتى مي دار از بهر خدا مال و زر و نعمت از كف داده ام زين گل تيره بود كه بر جهم كالخلاص و الخلاص و الخلاص نه موكل بر سرش نه آهنى وز كدامين حبس مي جويى مناص كى نبيند آن بجز جان صفى بتر از زندان و بند آهنست حفره گر هم خشت زندان بر كند عاجز از تكسير آن آهنگران بر گلوى بسته حبل من مسد تنگ هيزم گفت حماله ى حطب كه پديد آيد برو هر ناپديد كين ز بيهوشيست و ايشان هوشمند گشته و نالان شده او پيش تو تا ازين بند نهان بيرون جهم چون نداند او شقى را از سعيد چون نداند او شقى را از سعيد