دفتر سوم از كتاب مثنوى
متهم كردن آن شيخ را با دزدان وبريدن دستش را
بيست از دزدان بدند آنجا و بيش شحنه را غماز آگه كرده بود هم بدان جا پاى چپ و دست راست دست زاهد هم بريده شد غلط در زمان آمد سوارى بس گزين اين فلان شيخست از ابدال خدا آن عوان بدريد جامه تيز رفت شحنه آمد پا برهنه عذرخواه هين بحل كن مر مرا زين كار زشت گفت مي دانم سبب اين نيش را من شكستم حرمت ايمان او من شكستم عهد و دانستم بدست دست ما و پاى ما و مغز و پوست قسم من بود اين ترا كردم حلال و آنك او دانست او فرمان رواست اى بسا مرغى پريده دانه جو اى بسا مرغى ز معده وز مغص اى بسا ماهى در آب دوردست اى بسا مستور در پرده بده اى بسا قاضى حبر نيك خو اى بسا قاضى حبر نيك خو بخش مي كردند مسروقات خويش مردم شحنه بر افتادند زود جمله را ببريد و غوغايى بخاست پاش را مي خواست هم كردن سقط بانگ بر زد بر عوان كاى سگ ببين دست او را تو چرا كردى جدا پيش شحنه داد آگاهيش تفت كه ندانستم خدا بر من گواه اى كريم و سرور اهل بهشت مي شناسم من گناه خويش را پس يمينم برد دادستان او تا رسيد آن شومى جرات بدست باد اى والى فداى حكم دوست تو ندانستى ترا نبود وبال با خدا سامان پيچيدن كجاست كه بريده حلق او هم حلق او بر كنار بام محبوس قفص گشته از حرص گلو ماخوذ شست شومى فرج و گلو رسوا شده از گلو و رشوتى او زردرو از گلو و رشوتى او زردرو