دفتر سوم از كتاب مثنوى
كرامات شيخ اقطع و زنبيل بافتن او بدو دست
در عريش او را يكى زاير بيافت گفت او را اى عدو جان خويش اين چراكردى شتاب اندر سباق پس تبسم كرد و گفت اكنون بيا تا نميرم من مگو اين با كسى بعد از آن قومى دگر از روزنش گفت حكمت را تو دانى كردگار آمد الهامش كه يكچندى بدند كه مگر سالوس بود او در طريق من نخواهم كان رمه كافر شوند اين كرامت را بكرديم آشكار تا كه آن بيچارگان بد گمان من ترا بى اين كرامتها ز پيش اين كرامت بهر ايشان دادمت تو از آن بگذشته اى كز مرگ تن وهم تفريق سر و پا از تو رفت وهم تفريق سر و پا از تو رفت كو بهر دو دست مى زنبيل بافت در عريشم آمده سر كرده پيش گفت از افراط مهر و اشتياق ليك مخفى دار اين را اى كيا نه قرينى نه حبيبى نه خسى مطلع گشتند بر بافيدنش من كنم پنهان تو كردى آشكار كه درين غم بر تو منكر مي شدند كه خدا رسواش كرد اندر فريق در ضلالت در گمان بد روند كه دهيمت دست اندر وقت كار رد نگردند از جناب آسمان خود تسلى دادمى از ذات خويش وين چراغ از بهر آن بنهادمت ترسى وز تفريق اجزاى بدن دفع وهم اسپر رسيدت نيك زفت دفع وهم اسپر رسيدت نيك زفت