دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت استر پيش شتر كى من بسيار در رو مي افتم و تو نمي افتى الا به نادر
گفت استر با شتر كاى خوش رفيق تو نه آيى در سر و خوش مي روى من همي افتم برو در هر دمى اين سبب را باز گو با من كه چيست گفت چشم من ز تو روشن ترست چون برآيم بر سركوه بلند پس همه پستى و بالايى راه هر قدم من از سر بينش نهم تو ببينى پيش خود يك دو سه گام يستوى الاعمى لديكم والبصير چون جنين را در شكم حق جان دهد از خورش او جذب اجزا مي كند تا چهل سالش بجذب جزوها جذب اجزا روح را تعليم كرد جامع اين ذره ها خورشيد بود آن زمانى كه در آيى تو ز خواب تا بدانى كان ازو غايب نشد تا بدانى كان ازو غايب نشد در فراز و شيب و در راه دقيق من همي آيم بسر در چون غوى خواه در خشكى و خواه اندر نمى تا بدانم من كه چون بايد بزيست بعد از آن هم از بلندى ناظرست آخر عقبه ببينم هوشمند ديده ام را وا نمايد هم اله از عثار و اوفتادن وا رهم دانه بينى و نبينى رنج دام فى المقام و النزول والمسير جذب اجزا در مزاج او نهد تار و پود جسم خود را مي تند حق حريصش كرده باشد در نما چون نداند جذب اجزا شاه فرد بى غذا اجزات را داند ربود هوش و حس رفته را خواند شتاب باز آيد چون بفرمايد كه عد باز آيد چون بفرمايد كه عد