دفتر سوم از كتاب مثنوى
جزع ناكردن شيخى بر مرگ فرزندان خود
بود شيخى رهنمايى پيش ازين چون پيمبر درميان امتان گفت پيغامبر كه شيخ رفته پيش يك صباحى گفتش اهل بيت او ماز مرگ و هجر فرزندان تو تو نمي گريى نمي زارى چرا چون ترا رحمى نباشد در درون ما باوميد تويم اين پيش وا چون بيارايند روز حشر تخت درچنان روز و شب بي زينهار دست ما و دامن تست آن زمان گفت پيغامبر كه روز رستخيز من شفيع عاصيان باشم بجان عاصيان واهل كباير را بجهد صالحان امتم خود فارغ اند بلك ايشان را شفاعتها بود هيچ وازر وزر غيرى بر نداشت آنك بى وزرست شيخست اى جوان شيخ كى بود پير يعنى مو سپيد هست آن موى سيه هستى او هست آن موى سيه هستى او آسمانى شمع بر روى زمين در گشاى روضه ى دار الجنان چون نبى باشد ميان قوم خويش سخت دل چونى بگو اى نيك خو نوحه مي داريم با پشت دوتو يا كه رحمت نيست در دل اى كيا پس چه اوميدست مان از تو كنون كه بنگذارى توما را در فنا خود شفيع ما توى آن روز سخت ما به اكرام تويم اوميدوار كه نماند هيچ مجرم را امان كى گذارم مجرمان را اشك ريز تا رهانمشان ز اشكنجه ى گران وا رهانم از عتاب نقض عهد از شفاعتهاى من روز گزند گفتشان چون حكم نافذ مي رود من نيم وازر خدايم بر فراشت در قبول حق چواندر كف كمان معنى اين مو بدان اى كژ اميد تا ز هستي اش نماند تاى مو تا ز هستي اش نماند تاى مو