دفتر سوم از كتاب مثنوى
عذر گفتن شيخ بهر ناگريستن بر فرزندان
شيخ گفت او را مپندار اى رفيق بر همه كفار ما را رحمتست بر سگانم رحمت و بخشايش است آن سگى كه مي گزد گويم دعا اين سگان را هم در آن انديشه دار زان بياورد اوليا را بر زمين خلق را خواند سوى درگاه خاص جهد بنمايد ازين سو بهر پند رحمت جزوى بود مر عام را رحمت جزوش قرين گشته بكل رحمت جزوى بكل پيوسته شو تا كه جزوست او نداند راه بحر چون نداند راه يم كى ره برد متصل گردد به بحر آنگاه او ور كند دعوت به تقليدى بود گفت پس چون رحم دارى بر همه چون ندارى نوحه بر فرزند خويش چون گواه رحم اشك ديده هاست رو به زن كرد و بگفتش اى عجوز جمله گر مردند ايشان گر حي اند جمله گر مردند ايشان گر حي اند كه ندارم رحم و مهر و دل شفيق گرچه جان جمله كافر نعمتست كه چرا از سنگهاشان مالش است كه ازين خو وا رهانش اى خدا كه نباشند از خلايق سنگسار تا كندشان رحمة للعالمين حق را خواند كه وافر كن خلاص چون نشد گويد خدايا در مبند رحمت كلى بود همام را رحمت دريا بود هادى سبل رحمت كل را تو هادى بين و رو هر غديرى را كند ز اشباه بحر سوى دريا خلق را چون آورد ره برد تا بحر همچون سيل و جو نه از عيان و وحى تاييدى بود همچو چوپانى به گرد اين رمه چونك فصاد اجلشان زد بنيش ديده ى تو بى نم و گريه چراست خود نباشد فصل دى همچون تموز غايب و پنهان ز چشم دل كي اند غايب و پنهان ز چشم دل كي اند