دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه ى خواندن شيخ ضرير مصحف را در رو و بينا شدن وقت قرائت
ديد در ايام آن شيخ فقير پيش او مهمان شد او وقت تموز گفت اينجا اى عجب مصحف چراست اندرين انديشه تشويشش فزود اوست تنها مصحفى آويخته تا بپرسم نه خمش صبرى كنم صبر كرد و بود چندى در حرج صبر كرد و بود چندى در حرج مصحفى در خانه ى پيرى ضرير هر دو زاهد جمع گشته چند روز چونك نابيناست اين درويش راست كه جز او را نيست اينجا باش و بود من نيم گستاخ يا آميخته تا به صبرى بر مرادى بر زنم كشف شد كالصبر مفتاح الفرج كشف شد كالصبر مفتاح الفرج