دفتر سوم از كتاب مثنوى
بقيه ى حكايت نابينا و مصحف
مرد مهمان صبركرد و ناگهان نيم شب آواز قرآن را شنيد كه ز مصحف كور مي خواندى درست گفت آيا اى عجب با چشم كور آنچ مي خوانى بر آن افتاده اى اصبعت در سير پيدا مي كند گفت اى گشته ز جهل تن جدا من ز حق در خواستم كاى مستعان نيستم حافظ مرا نورى بده باز ده دو ديده ام را آن زمان آمد از حضرت ندا كاى مرد كار حسن ظنست و اميدى خوش ترا هر زمان كه قصد خواندن باشدت من در آن دم وا دهم چشم ترا همچنان كرد و هر آنگاهى كه من آن خبيرى كه نشد غافل ز كار باز بخشد بينشم آن شاه فرد زين سبب نبود ولى را اعتراض گر بسوزد باغت انگورت دهد آن شل بي دست را دستى دهد آن شل بي دست را دستى دهد كشف گشتش حال مشكل در زمان جست از خواب آن عجايب را بديد گشت بي صبر و ازو آن حال جست چون همي خوانى همي بينى سطور دست را بر حرف آن بنهاده اى كه نظر بر حرف دارى مستند اين عجب مي دارى از صنع خدا بر قرائت من حريصم همچو جان در دو ديده وقت خواندن بي گره كه بگيرم مصحف و خوانم عيان اى بهر رنجى به ما اوميدوار كه ترا گويد بهر دم برتر آ يا ز مصحفها قرائت بايدت تا فرو خوانى معظم جوهرا وا گشايم مصحف اندر خواندن آن گرامى پادشاه و كردگار در زمان همچون چراغ شب نورد هرچه بستاند فرستد اعتياض در ميان ماتمى سورت دهد كان غمها را دل مستى دهد كان غمها را دل مستى دهد