دفتر سوم از كتاب مثنوى
سال كردن بهلول آن درويش را
كى شمرد برگ درختان را تمام اين قدر بشنو كه چون كلى كار چون قضاى حق رضاى بنده شد بى تكلف نه پى مزد و ثواب زندگى خود نخواهد بهر خوذ هركجا امر قدم را مسلكيست بهر يزدان مي زيد نه بهر گنج هست ايمانش براى خواست او ترك كفرش هم براى حق بود اين چنين آمد ز اصل آن خوى او آنگهان خندد كه او بيند رضا بنده اى كش خوى و خلقت اين بود پس چرا لابه كند او يا دعا مرگ او و مرگ فرزندان او نزع فرزندان بر آن باوفا پس چراگويد دعا الا مگر آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود رحم خود را او همان دم سوختست دوزخ اوصاف او عشقست و او هر طروقى اين فروقى كى شناخت هر طروقى اين فروقى كى شناخت بي نهايت كى شود در نطق رام مي نگردد جز بامر كردگار حكم او را بنده ى خواهنده شد بلك طبع او چنين شد مستطاب نه پى ذوقى حيات مستلذ زندگى و مردگى پيشش يكيست بهر يزدان مي مرد نه از خوف رنج نه براى جنت و اشجار و جو نه ز بيم آنك در آتش رود نه رياضت نه بجست و جوى او همچو حلواى شكر او را قضا نه جهان بر امر و فرمانش رود كه بگردان اى خداوند اين قضا بهر حق پيشش چو حلوا در گلو چون قطايف پيش شيخ بي نوا در دعا بيند رضاى دادگر مي كند آن بنده ى صاحب رشد كه چراغ عشق حق افروختست سوخت مر اوصاف خود را مو بمو جز دقوقى تا درين دولت بتاخت جز دقوقى تا درين دولت بتاخت