دفتر سوم از كتاب مثنوى
مخفى بودن آن درختان ازچشم خلق
با كمال احتياج و افتقار ز اشتياق و حرص يك برگ درخت در هزيمت زين درخت و زين ثمار باز مي گويم عجب من بي خودم حتى اذا ما استياس الرسل بگو اين قرائت خوان كه تخفيف كذب در گمان افتاد جان انبيا جائهم بعد التشكك نصرنا مي خور و مي ده بدان كش روزيست خلق گويان اى عجب اين بانگ چيست گيج گشتيم از دم سوداييان چشم مي ماليم اينجا باغ نيست اى عجب چندين دراز اين گفت و گو من همي گويم چو ايشان اى عجب زين تنازعها محمد در عجب زين عجب تا آن عجب فرقيست ژرف اى دقوقى تيزتر ران هين خموش اى دقوقى تيزتر ران هين خموش ز آرزوى نيم غوره جانسپار مي زنند اين بي نوايان آه سخت اين خلايق صد هزار اندر هزار دست در شاخ خيالى در زدم تا بظنوا انهم قد كذبوا اين بود كه خويش بيند محتجب ز اتفاق منكرى اشقيا تركشان گو بر درخت جان بر آ هر دم و هر لحظه سحرآموزيست چونك صحرا از درخت و بر تهيست كه به نزديك شما باغست و خوان يا بيابانيست يا مشكل رهيست چون بود بيهوده ور خود هست كو اين چنين مهرى چرا زد صنع رب در تعجب نيز مانده بولهب تا چه خواهد كرد سلطان شگرف چند گويى چند چون قحطست گوش چند گويى چند چون قحطست گوش