دفتر سوم از كتاب مثنوى
هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد ديرى گشت آنها هفت مرد چشم مي مالم كه آن هفت ارسلان چون به نزديكى رسيدم من ز راه قوم گفتندم جواب آن سلام گفتم آخر چون مرا بشناختند از ضمير من بدانستند زود پاسخم دادند خندان كاى عزيز بر دلى كو در تحير با خداست گفتم ار سوى حقايق بشكفند گفت اگر اسمى شود غيب از ولى بعد از آن گفتند ما را آرزوست گفتم آرى ليك يك ساعت كه من تا شود آن حل به صحبتهاى پاك دانه ى پرمغز با خاك دژم خويشتن در خاك كلى محو كرد از پس آن محو قبض او نماند پيش اصل خويش چون بي خويش شد سر چنين كردند هين فرمان تراست ساعتى با آن گروه مجتبى هم در آن ساعت ز ساعت رست جان هم در آن ساعت ز ساعت رست جان جمله در قعده پى يزدان فرد تا كيانند و چه دارند از جهان كردم ايشان را سلام از انتباه اى دقوقى مفخر و تاج كرام پيش ازين بر من نظر ننداختند يكدگر را بنگريدند از فرود اين بپوشيدست اكنون بر تو نيز كى شود پوشيده راز چپ و راست چون ز اسم حرف رسمى واقفند آن ز استغراق دان نه از جاهلى اقتدا كردن به تو اى پاك دوست مشكلاتى دارم از دور زمن كه به صحبت رويد انگورى ز خاك خلوتى و صحبتى كرد از كرم تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد پرگشاد و بسط شد مركب براند رفت صورت جلوه ى معنيش شد تف دل از سر چنين كردن بخاست چون مراقب گشتم و از خود جدا زانك ساعت پير گرداند جوان زانك ساعت پير گرداند جوان