دفتر سوم از كتاب مثنوى
دعا و شفاعت دقوقى در خلاص كشتي
آن دلى كز آسمانها برترست پاك گشته آن ز گل صافى شده ترك گل كرده سوى بحر آمده آب ما محبوس گل ماندست هين بحر گويد من ترا در خود كشم لاف تو محروم مي دارد ترا آب گل خواهد كه در دريا رود گر رهاند پاى خود از دست گل آن كشيدن چيست از گل آب را همچنين هر شهوتى اندر جهان هر يكى زينها ترا مستى كند اين خمار غم دليل آن شدست جز به اندازه ى ضرورت زين مگير سر كشيدى تو كه من صاحب دلم آنچنانك آب در گل سر كشد دل تو اين آلوده را پنداشتى خود روا دارى كه آن دل باشد اين لطف شير و انگبين ژس دلست پس بود دل جوهر و عالم عرض آن دلى كو عاشق مالست و جاه آن دلى كو عاشق مالست و جاه آن دل ابدال يا پيغامبرست در فزونى آمده وافى شده رسته از زندان گل بحرى شده بحر رحمت جذب كن ما را ز طين ليك مي لافى كه من آب خوشم ترك آن پنداشت كن در من درآ گل گرفته پاى آب و مي كشد گل بماند خشك و او شد مستقل جذب تو نقل و شراب ناب را خواه مال و خواه جاه و خواه نان چون نيابى آن خمارت مي زند كه بدان مفقود مستي ات بدست تا نگردد غالب و بر تو امير حاجت غيرى ندارم واصلم كه منم آب و چرا جويم مدد لاجرم دل ز اهل دل برداشتى كو بود در عشق شير و انگبين هر خوشى را آن خوش از دل حاصلست سايه ى دل چون بود دل را غرض يا زبون اين گل و آب سياه يا زبون اين گل و آب سياه