دفتر سوم از كتاب مثنوى
دعا و شفاعت دقوقى در خلاص كشتي
يا خيالاتى كه در ظلمات او دل نباشد غير آن درياى نور نه دل اندر صد هزاران خاص و عام ريزه ى دل را بهل دل را بجو دل محيطست اندرين خطه ى وجود از سلام حق سلاميها نثار هر كه را دامن درستست و معد دامن تو آن نيازست و حضور تا ندرد دامنت زان سنگها سنگ پر كردى تو دامن از جهان از خيال سيم و زر چون زر نبود كى نمايد كودكان را سنگ سنگ پير عقل آمد نه آن موى سپيد پير عقل آمد نه آن موى سپيد مي پرستدشان براى گفت و گو دل نظرگاه خدا وانگاه كور در يكى باشد كدامست آن كدام تا شود آن ريزه چون كوهى ازو زر همي افشاند از احسان و جود مي كند بر اهل عالم اختيار آن نثار دل بر آنكس مي رسد هين منه در دامن آن سنگ فجور تا بدانى نقد را از رنگها هم ز سنگ سيم و زر چون كودكان دامن صدقت دريد و غم فزود تا نگيرد عقل دامنشان به چنگ مو نمي گنجد درين بخت و اميد مو نمي گنجد درين بخت و اميد