دفتر سوم از كتاب مثنوى
باز شرح كردن حكايت آن طالب روزى حلال بى كسب و رنج در عهد داود عليه السلام و مستجاب شدن دعاى او
يادم آمد آن حكايت كان فقير وز خدا مي خواست روزى حلال پيش ازين گفتيم بعضى حال او هم بگوييمش كجا خواهد گريخت صاحب گاوش بديد و گفت هين هين چراكشتى بگو گاو مرا گفت من روزى ز حق مي خواستم آن دعاى كهنه ام شد مستجاب او ز خشم آمد گريبانش گرفت او ز خشم آمد گريبانش گرفت روز و شب مي كرد افغان و نفير بى شكار و رنج و كسب و انتقال ليك تعويق آمد و شد پنج تو چون ز ابر فضل حق حكمت بريخت اى بظلمت گاو من گشته رهين ابله طرار انصاف اندر آ قبله را از لابه مي آراستم روزى من بود كشتم نك جواب چند مشتى زد به رويش ناشكفت چند مشتى زد به رويش ناشكفت