دفتر سوم از كتاب مثنوى
عزم كردن داود عليه السلام به خواندن خلق بدان صحرا كى راز آشكارا كند و حجتها را همه قطع كند
گفت اى ياران زمان آن رسيد جمله برخيزيد تا بيرون رويم در فلان صحرا درختى هست زفت سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او خون شدست اندر بن آن خوش درخت تا كنون حلم خدا پوشيد آن كه عيال خواجه را روزى نديد بي نوايان را به يك لقمه نجست تا كنون از بهر يك گاو اين لعين او بخود برداشت پرده از گناه كافر و فاسق درين دور گزند ظلم مستورست در اسرار جان كه ببينيدم كه دارم شاخها كه ببينيدم كه دارم شاخها كان سر مكتوم او گردد پديد تا بر آن سر نهان واقف شويم شاخهااش انبه و بسيار و چفت بوى خون مي آيدم از بيخ او خواجه راكشتست اين منحوس بخت آخر از ناشكرى آن قلتبان نه بنوروز و نه موسمهاى عيد ياد ناورد او ز حقهاى نخست مي زند فرزند او را در زمين ورنه مي پوشيد جرمش را اله پرده خود را بخود بر مي درند مي نهد ظالم بپيش مردمان گاو دوزخ را ببينيد از ملا گاو دوزخ را ببينيد از ملا