دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصاص فرمودن داود عليه السلام خونى را بعد از الزام حجت برو
هم بدان تيغش بفرمود او قصاص حلم حق گرچه مواساها كند خون نخسپد درفتد در هر دلى اقتضاى داورى رب دين كان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت جوشش خون باشد آن وا جستها چونك پيداگشت سر كار او خلق جمله سر برهنه آمدند ما همه كوران اصلى بوده ايم سنگ با تو در سخن آمد شهير تو به سه سنگ و فلاخن آمدى سنگهايت صدهزاران پاره شد آهن اندر دست تو چون موم شد كوهها با تو رسايل شد شكور صد هزاران چشم دل بگشاده شد و آن قوي تر زان همه كين دايمست جان جمله ى معجزات اينست خود كشته شد ظالم جهانى زنده شد كشته شد ظالم جهانى زنده شد كى كند مكرش ز علم حق خلاص ليك چون از حد بشد پيدا كند ميل جست و جوى و كشف مشكلى سر بر آرد از ضمير آن و اين همچنانك جوشد از گلزار كشت خارش دلها و بحث و ماجرا معجزه داود شد فاش و دوتو سر به سجده بر زمينها مي زدند از تو ما صد گون عجايب ديده ايم كز براى غزو طالوتم بگير صد هزاران مرد را بر هم زدى هر يكى هر خصم را خون خواره شد چون زره سازى ترا معلوم شد با تو مي خوانند چون مقرى زبور از دم تو غيب را آماده شد زندگى بخشى كه سرمد قايمست كو ببخشد مرده را جان ابد هر يكى از نو خدا را بنده شد هر يكى از نو خدا را بنده شد