دفتر سوم از كتاب مثنوى
بيان آنك نفس آدمى بجاى آن خونيست كى مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقلست و داود حقست يا شيخ كى نايب حق است كى بقوت و يارى او تواند ظالم را كشتن و توانگر شدن به روزى بي كسب و بي حساب
نفس خود را كش جهانى را زنده كن مدعى گاو نفس تست هين آن كشنده ى گاو عقل تست رو عقل اسيرست و همى خواهد ز حق روزى بى رنج او موقوف چيست نفس گويد چون كشى تو گاو من خواجه زاده ى عقل مانده بي نوا روزى بي رنج مي دانى كه چيست ليك موقوفست بر قربان گاو دوش چيزى خورده ام ور نه تمام دوش چيزى خورده ام افسانه است چشم بر اسباب از چه دوختيم هست بر اسباب اسبابى دگر انبيا در قطع اسباب آمدند بي سبب مر بحر را بشكافتند ريگها هم آرد شد از سعيشان جمله قرآن هست در قطع سبب مرغ بابيلى دو سه سنگ افكند پيل را سوراخ سوراخ افكند دم گاو كشته بر مقتول زن دم گاو كشته بر مقتول زن خواجه را كشتست او را بنده كن خويشتن را خواجه كردست و مهين بر كشنده گاو تن منكر مشو روزيى بى رنج و نعمت بر طبق آنك بكشد گاو را كاصل بديست زانك گاو نفس باشد نقش تن نفس خونى خواجه گشت و پيشوا قوت ارواحست و ارزاق نبيست گنج اندر گاو دان اى كنج كاو دادمى در دست فهم تو زمام هرچه مي آيد ز پنهان خانه است گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم در سبب منگر در آن افكن نظر معجزات خويش بر كيوان زدند بى زراعت چاش گندم يافتند پشم بز ابريشم آمد كش كشان عز درويش و هلاك بولهب لشكر زفت حبش را بشكند سنگ مرغى كو به بالا پر زند تا شود زنده همان دم در كفن تا شود زنده همان دم در كفن