دفتر سوم از كتاب مثنوى
بيان آنك نفس آدمى بجاى آن خونيست كى مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقلست و داود حقست يا شيخ كى نايب حق است كى بقوت و يارى او تواند ظالم را كشتن و توانگر شدن به روزى بي كسب و بي حساب
رزق جانى كى برى با سعى و جست نفس چون با شيخ بيند كام تو صاحب آن گاو رام آنگاه شد عقل گاهى غالب آيد در شكار نفس اژدرهاست با صد زور و فن گر تو صاحب گاو را خواهى زبون چون به نزديك ولى الله شود صد زبان و هر زبانش صد لغت مدعى گاو نفس آمد فصيح شهر را بفريبد الا شاه را نفس را تسبيح و مصحف در يمين مصحف و سالوس او باور مكن سوى حوضت آورد بهر وضو عقل نورانى و نيكو طالبست زانك او در خانه عقل تو غريب باش تا شيران سوى بيشه روند مكر نفس و تن نداند عام شهر هر كه جنس اوست يار او شود كو مبدل گشت و جنس تن نماند خلق جمله علتي اند از كمين خلق جمله علتي اند از كمين جز به عدل شيخ كو داود تست از بن دندان شود او رام تو كز دم داود او آگاه شد برسگ نفست كه باشد شيخ يار روى شيخ او را زمرد ديده كن چون خران سيخش كن آن سو اى حرون آن زبان صد گزش كوته شود زرق و دستانش نيايد در صفت صد هزاران حجت آرد ناصحيح ره نتاند زد شه آگاه را خنجر و شمشير اندر آستين خويش با او هم سر و هم سر مكن واندر اندازد ترا در قعر او نفس ظلمانى برو چون غالبست بر در خود سگ بود شير مهيب وين سگان كور آنجا بگروند او نگردد جز بوحى القلب قهر جز مگر داود كان شيخت بود هر كه را حق در مقام دل نشاند يار علت مي شود علت يقين يار علت مي شود علت يقين