دفتر سوم از كتاب مثنوى
گريختن عيسى عليه السلام فراز كوه از احمقان
عيسى مريم به كوهى مي گريخت آن يكى در پى دويد و گفت خير با شتاب او آنچنان مي تاخت جفت يك دو ميدان در پى عيسى براند كز پى مرضات حق يك لحظه بيست از كى اين سو مي گريزى اى كريم گفت از احمق گريزانم برو گفت آخر آن مسيحا نه توى گفت آرى گفت آن شه نيستى چون بخوانى آن فسون بر مرده اى گفت آرى آن منم گفتا كه تو گفت آرى گفت پس اى روح پاك با چنين برهان كه باشد در جهان گفت عيسى كه به ذات پاك حق حرمت ذات و صفات پاك او كان فسون و اسم اعظم را كه من بر كه سنگين بخواندم شد شكاف برتن مرده بخواندم گشت حى خواندم آن را بر دل احمق بود سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت شيرگويى خون او مي خواست ريخت در پيت كس نيست چه گريزى چو طير كز شتاب خود جواب او نگفت پس بجد جد عيسى را بخواند كه مرا اندر گريزت مشكليست نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم مي رهانم خويش را بندم مشو كه شود كور و كر از تو مستوى كه فسون غيب را ماويستى برجهد چون شير صيد آورده اى نه ز گل مرغان كنى اى خوب رو هرچه خواهى مي كنى از كيست باك كه نباشد مر ترا از بندگان مبدع تن خالق جان در سبق كه بود گردون گريبان چاك او بر كر و بر كور خواندم شد حسن خرقه را بدريد بر خود تا بناف بر سر لاشى بخواندم گشت شى صد هزاران بار و درمانى نشد ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت