دفتر سوم از كتاب مثنوى
شرح آن كور دوربين و آن كر تيزشنو و آن برهنه دراز دامن
كر امل را دان كه مرگ ما شنيد حرص نابيناست بيند مو بمو عيب خود يك ذره چشم كور او عور مي ترسد كه دامانش برند مرد دنيا مفلس است و ترسناك او برهنه آمد و عريان رود وقت مرگش كه بود صد نوحه بيش آن زمان داند غنى كش نيست زر چون كنار كودكى پر از سفال گر ستانى پاره اى گريان شود چون نباشد طفل را دانش دثار محتشم چون عاريت را ملك ديد خواب مي بيند كه او را هست مال چون ز خوابش بر جهاند گوش كش همچنان لرزانى اين عالمان از پى اين عاقلان ذو فنون هر يكى ترسان ز دزدى كسى گويد او كه روزگارم مي برند گويد از كارم بر آوردند خلق عور ترسان كه منم دامن كشان عور ترسان كه منم دامن كشان مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد عيب خلقان و بگويد كو بكو مي نبيند گرچه هست او عيب جو دامن مرد برهنه چون درند هيچ او را نيست از دزدانش باك وز غم دزدش جگر خون مي شود خنده آيد جانش را زين ترس خويش هم ذكى داند كه او بد بي هنر كو بر آن لرزان بود چون رب مال پاره گر بازش دهى خندان شود گريه و خنده ش ندارد اعتبار پس بر آن مال دروغين مي طپيد ترسد از دزدى كه بربايد جوال پس ز ترس خويش تسخر آيدش كه بودشان عقل و علم اين جهان گفت ايزد در نبى لا يعلمون خويشتن را علم پندارد بسى خود ندارد روزگار سودمند غرق بي كاريست جانش تابه حلق چون رهانم دامن از چنگالشان چون رهانم دامن از چنگالشان