دفتر سوم از كتاب مثنوى
وخامت كار آن مرغ كى ترك حزم كرد از حرص و هوا
باز مرغى فوق ديوارى نشست يك نظر او سوى صحرا مي كند اين نظر با آن نظر چاليش كرد باز مرغى كان تردد را گذاشت شاد پر و بال او بخا له هر كه او را مقتدا سازد برست زانك شاه حازمان آمد دلش حزم ازو راضى و او راضى ز حزم بارها در دام حرص افتاده اى بازت آن تواب لطف آزاد كرد گفت ان عدتم كذا عدنا كذا چونك جفتى را بر خود آورم جفت كرديم اين عمل را با اثر چون ربايد غارتى از جفت شوى بار ديگر سوى اين دام آمديت بازتان تواب بگشاد از گره باز چون پروانه ى نسيان رسيد كم كن اى پروانه نسيان و شكى چون رهيدى شكر آن باشد كه هيچ تا ترا چون شكر گويى بخشد او تا ترا چون شكر گويى بخشد او ديده سوى دانه دامى ببست يك نظر حرصش به دانه مي كشد ناگهانى از خرد خاليش كرد زان نظر بر كند و بر صحرا گماشت تا امام جمله آزادان شد او در مقام امن و آزادى نشست تا گلستان و چمن شد منزلش اين چنين كن گر كنى تدبير و عزم حلق خود را در بريدن داده اى توبه پذرفت و شما را شاد كرد نحن زوجنا الفعال بالجزا آيد آن را جفتش دوانه لاجرم چون رسد جفتى رسد جفتى دگر جفت مي آيد پس او شوي جوى خاك اندر ديده ى توبه زديت گفت هين بگريز روى اين سو منه جانتان را جانب آتش كشيد در پر سوزيده بنگر تو يكى سوى آن دانه ندارى پيچ پيچ روزيى بى دام و بى خوف عدو روزيى بى دام و بى خوف عدو