دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت نذر كردن سگان هر زمستان كى اين تابستان چون بيايد خانه سازيم از بهر زمستان را
سگ زمستان جمع گردد استخوانش كو بگويد كين قدر تن كه منم چونك تابستان بيايد من بچنگ چونك تابستان بيايد از گشاد گويد او چون زفت بيند خويش را زفت گردد پا كشد در سايه اى گويدش دل خانه اى ساز اى عمو استخوان حرص تو در وقت درد گويى از توبه بسازم خانه اى چون بشد درد و شدت آن حرص زفت شكر نعمت خوشتر از نعمت بود شكر جان نعمت و نعمت چو پوست نعمت آرد غفلت و شكر انتباه نعمت شكرت كند پرچشم و مير سير نوشى از طعام و نقل حق سير نوشى از طعام و نقل حق زخم سرما خرد گرداند چنانش خانه اى از سنگ بايد كردنم بهر سرما خانه اى سازم ز سنگ استخوانها پهن گردد پوست شاد در كدامين خانه گنجم اى كيا كاهلى سيرى غرى خودرايه اى گويد او در خانه كى گنجم بگو درهم آيد خرد گردد در نورد در زمستان باشدم استانه اى همچو سگ سوداى خانه از تو رفت شكرباره كى سوى نعمت رود ز آنك شكر آرد ترا تا كوى دوست صيد نعمت كن بدام شكر شاه تا كنى صد نعمت ايثار فقير تا رود از تو شكم خوارى و دق تا رود از تو شكم خوارى و دق