دفتر سوم از كتاب مثنوى
باز جواب انبيا عليهم السلام
انبيا گفتند فال زشت و بد گر تو جايى خفته باشى با خطر مهربانى مر ترا آگاه كرد تو بگويى فال بد چون مي زنى از ميان فال بد من خود ترا چون نبى آگه كننده ست از نهان گر طبيبى گويدت غوره مخور تو بگويى فال بد چون مي زنى ور منجم گويدت كامروز هيچ صد ره ار بينى دروغ اخترى اين نجوم ما نشد هرگز خلاف آن طبيب و آن منجم از گمان دود مي بينيم و آتش از كران تو همي گويى خمش كن زين مقال اى كه نصح ناصحان را نشنوى افعيى بر پشت تو بر مي رود گوييش خاموش غمگينم مكن چون زند افعى دهان بر گردنت پس بدو گويى همين بود اى فلان يا ز بالايم تو سنگى مي زدى يا ز بالايم تو سنگى مي زدى از ميان جانتان دارد مدد اژدها در قصد تو از سوى سر كه بجه زود ار نه اژدرهات خورد فال چه بر جه ببين در روشنى مي رهانم مي برم سوى سرا كو بديد آنچ نديد اهل جهان كه چنين رنجى بر آرد شور و شر پس تو ناصح را مثم مي كنى آنچنان كارى مكن اندر پسيچ يك دوباره راست آيد مي خرى صحتش چون ماند از تو در غلاف مي كنند آگاه و ما خود از عيان حمله مي آرد به سوى منكران كه زيان ماست قال شوم فال فال بد با تست هر جا مي روى او ز بامى بيندش آگه كند گويد او خوش باش خود رفت آن سخن تلخ گردد جمله شادى جستنت چون بندريدى گريبان در فغان تا مرا آن جد نمودى و بدى تا مرا آن جد نمودى و بدى