دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه عشق صوفى بر سفره ى تهي
صوفيى بر ميخ روزى سفره ديد بانگ مي زد نك نواى بي نوا چونك دود و شور او بسيار شد كخ كخى و هاى و هويى مي زدند بوالفضولى گفت صوفى را كه چيست گفت رو رو نقش بي معنيستى عشق نان بى نان غذاى عاشق است عاشقان را كار نبود با وجود بال نه و گرد عالم مي پرند آن فقيرى كو ز معنى بوى يافت عاشقان اندر عدم خيمه زدند شيرخواره كى شناسد ذوق لوت آدمى كى بو برد از بوى او يابد از بو آن پرى بوي كش پيش قبطى خون بود آن آب نيل جاده باشد بحر ز اسرائيليان جاده باشد بحر ز اسرائيليان چرخ مي زد جامه ها را مي دريد قحطها و دردها را نك دوا هر كه صوفى بود با او يار شد تاى چندى مست و بي خود مي شدند سفره اى آويخته وز نان تهيست تو بجو هستى كه عاشق نيستى بند هستى نيست هر كو صادقست عاشقان را هست بى سرمايه سود دست نه و گو ز ميدان مي برند دست ببريده همى زنبيل بافت چون عدم يك رنگ و نفس واحدند مر پرى را بوى باشد لوت و پوت چونك خوى اوست ضد خوى او تو نيابى آن ز صد من لوت خوش آب باشد پيش سبطى جميل غرقه گه باشد ز فرعون عوان غرقه گه باشد ز فرعون عوان