دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت منديل در تنور پر آتش انداختن انس رضى الله عنه و ناسوختن
از انس فرزند مالك آمدست او حكايت كرد كز بعد طعام چركن و آلوده گفت اى خادمه در تنور پر ز آتش در فكند جمله مهمانان در آن حيران شدند بعد يكساعت بر آورد از تنور قوم گفتند اى صحابى عزيز گفت زانك مصطفى دست و دهان اى دل ترسنده از نار و عذاب چون جمادى را چنين تشريف داد مر كلوخ كعبه را چون قبله كرد بعد از آن گفتند با آن خادمه چون فكندى زود آن از گفت وى اين چنين دستارخوان قيمتى گفت دارم بر كريمان اعتماد ميزرى چه بود اگر او گويدم اندر افتم از كمال اعتماد سر در اندازم نه اين دستارخوان اى برادر خود برين اكسير زن آن دل مردى كه از زن كم بود آن دل مردى كه از زن كم بود كه به مهمانى او شخصى شدست ديد انس دستارخوان را زردفام اندر افكن در تنورش يك دمه آن زمان دستارخوان را هوشمند انتظار دود كندورى بدند پاك و اسپيد و از آن اوساخ دور چون نسوزيد و منقى گشت نيز بس بماليد اندرين دستارخوان با چنان دست و لبى كن اقتراب جان عاشق را چه ها خواهد گشاد خاك مردان باش اى جان در نبرد تو نگويى حال خود با اين همه گيرم او بردست در اسرار پى چون فكندى اندر آتش اى ستى نيستم ز اكرام ايشان نااميد در رو اندر عين آتش بى ندم از عباد الله دارم بس اميد ز اعتماد هر كريم رازدان كم نبايد صدق مرد از صدق زن آن دلى باشد كه كم ز اشكم بود آن دلى باشد كه كم ز اشكم بود