دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه ى فرياد رسيدن رسول عليه السلام كاروان عرب را كى از تشنگى و بي آبى در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
اندر آن وادى گروهى از عرب در ميان آن بيابان مانده ناگهانى آن مغيث هر دو كون ديد آنجا كاروانى بس بزرگ اشترانشان را زبان آويخته رحمش آمد گفت هين زوتر رويد گر سياهى بر شتر مشك آورد آن شتربان سيه را با شتر سوى كثبان آمدند آن طالبان بنده اى مي شد سيه با اشترى پس بدو گفتند مي خواند ترا گفت من نشناسم او را كيست او نوعها تعريف كردندش كه هست كه گروهى را زبون كرد او بسحر كش كشانش آوريدند آن طرف چون كشيدندش به پيش آن عزيز جمله را زان مشك او سيراب كرد راويه پر كرد و مشك از مشك او اين كسى ديدست كز يك راويه اين كسى ديدست كز يك مشك آب اين كسى ديدست كز يك مشك آب خشك شد از قحط بارانشان قرب كاروانى مرگ خود بر خوانده مصطفى پيدا شد از ره بهر عون بر تف ريگ و ره صعب و سترگ خلق اندر ريگ هر سو ريخته چند يارى سوى آن كثبان دويد سوى مير خود به زودى مي برد سوى من آريد با فرمان مر بعد يكساعت بديدند آنچنان راويه پر آب چون هديه برى اين طرف فخر البشر خير الورى گفت او آن ماه روى قندخو گفت مانا او مگر آن شاعرست من نيايم جانب او نيم شبر او فغان برداشت در تشنيع و تف گفت نوشيد آب و برداريد نيز اشتران و هر كسى زان آب خورد ابر گردون خيره ماند از رشك او سرد گردد سوز چندان هاويه گشت چندين مشك پر بى اضطراب گشت چندين مشك پر بى اضطراب