دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه ى فرياد رسيدن رسول عليه السلام كاروان عرب را كى از تشنگى و بي آبى در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
مشك خود روپوش بود و موج فضل آب از جوشش همي گردد هوا بلك بى علت و بيرون زين حكم تو ز طفلى چون سببها ديده اى با سببها از مسبب غافلى چون سببها رفت بر سر مي زنى رب مي گويد برو سوى سبب گفت زين پس من ترا بينم همه گويدش ردوا لعادوا كار تست ليك من آن ننگرم رحمت كنم ننگرم عهد بدت بدهم عطا قافله حيران شد اندر كار او كرده اى روپوش مشك خرد را كرده اى روپوش مشك خرد را مي رسيد از امر او از بحر اصل و آن هوا گردد ز سردى آبها آب رويانيد تكوين از عدم در سبب از جهل بر چفسيده اى سوى اين روپوشها زان مايلى ربنا و ربناها مي كنى چون ز صنعم ياد كردى اى عجب ننگرم سوى سبب و آن دمدمه اى تو اندر توبه و ميثاق سست رحمتم پرست بر رحمت تنم از كرم اين دم چو مي خوانى مرا يا محمد چيست اين اى بحر خو غرقه كردى هم عرب هم كرد را غرقه كردى هم عرب هم كرد را