دفتر سوم از كتاب مثنوى
مشك آن غلام ازغيب پر آب كردن بمعجزه و آن غلام سياه را سپيدرو كردن باذن الله تعالي
اى غلام اكنون تو پر بين مشك خود آن سيه حيران شد از برهان او چشمه اى ديد از هوا ريزان شده زان نظر روپوشها هم بر دريد چشمها پر آب كرد آن دم غلام دست و پايش ماند از رفتن به راه باز بهر مصلحت بازش كشيد وقت حيرت نيست حيرت پيش تست دستهاى مصطفى بر رو نهاد مصطفى دست مبارك بر رخش شد سپيد آن زنگى و زاده ى حبش يوسفى شد در جمال و در دلال او همي شد بى سر و بى پاى مست پس بيامد با دو مشك پر روان پس بيامد با دو مشك پر روان تا نگويى درشكايت نيك و بد مي دميد از لامكان ايمان او مشك او روپوش فيض آن شده تا معين چشمه ى غيبى بديد شد فراموشش ز خواجه وز مقام زلزله افكند در جانش اله كه به خويش آ باز رو اى مستفيد اين زمان در ره در آ چالاك و چست بوسه هاى عاشقانه بس بداد آن زمان ماليد و كرد او فرخش همچو بدر و روز روشن شد شبش گفتش اكنون رو بده وا گوى حال پاى مي نشناخت در رفتن ز دست سوى خواجه از نواحى كاروان سوى خواجه از نواحى كاروان