دفتر سوم از كتاب مثنوى
ديدن خواجه غلام خود را سپيد و ناشناختن كى اوست و گفتن كى غلام مرا تو كشته اى خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
خواجه از دورش بديد و خيره ماند راويه ى ما اشتر ما هست اين اين يكى بدريست مي آيد ز دور كو غلام ما مگر سرگشته شد چون بيامد پيش گفتش كيستى گو غلامم را چه كردى راست گو گفت اگر كشتم بتو چون آمدم كو غلام من بگفت اينك منم هى چه مي گويى غلام من كجاست گفت اسرار ترا با آن غلام زان زمانى كه خريدى تو مرا تا بدانى كه همانم در وجود رنگ ديگر شد وليكن جان پاك تن شناسان زود ما را گم كنند جان شناسان از عددها فارغ اند جان شو و از راه جان جان را شناس چون ملك با عقل يك سررشته اند آن ملك چون مرغ بال و پر گرفت لاجرم هر دو مناصر آمدند هم ملك هم عقل حق را واجدى هم ملك هم عقل حق را واجدى از تحير اهل آن ده را بخواند پس كجا شد بنده ى زنگي جبين مي زند بر نور روز از روش نور يا بدو گرگى رسيد و كشته شد از يمن زادى و يا تركيستى گر بكشتى وا نما حيلت مجو چون به پاى خود درين خون آمدم كرد دست فضل يزدان روشنم هين نخواهى رست از من جز براست جمله وا گويم يكايك من تمام تا به اكنون باز گويم ماجرا گرچه از شبديز من صبحى گشود فارغ از رنگست و از اركان و خاك آب نوشان ترك مشك و خم كنند غرقه ى درياى بي چونند و چند يار بينش شو نه فرزند قياس بهر حكمت را دو صورت گشته اند وين خرد بگذاشت پر و فر گرفت هر دو خوش رو پشت همديگر شدند هر دو آدم را معين و ساجدى هر دو آدم را معين و ساجدى