دفتر سوم از كتاب مثنوى
ديدن خواجه غلام خود را سپيد و ناشناختن كى اوست و گفتن كى غلام مرا تو كشته اى خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
نفس و شيطان بوده ز اول واحدى آنك آدم را بدن ديد او رميد آن دو ديده روشنان بودند ازين اين بيان اكنون چو خر بر يخ بماند كى توان با شيعه گفتن از عمر ليك گر در ده به گوشه يك كسست مستحق شرح را سنگ و كلوخ مستحق شرح را سنگ و كلوخ بوده آدم را عدو و حاسدى و آنك نور متمن ديد او خميد وين دو را ديده نديده غير طين چون نشايد بر جهود انجيل خواند كى توان بربط زدن در پيش كر هاى هويى كه برآوردم بسست ناطقى گردد مشرح با رسوخ ناطقى گردد مشرح با رسوخ