دفتر سوم از كتاب مثنوى
ربودن عقاب موزه ى مصطفى عليه السلام و بردن بر هوا و نگون كردن و از موزه مار سياه فرو افتادن
اندرين بودند كواز صلا خواست آبى و وضو را تازه كرد هر دو پا شست و به موزه كرد راى دست سوى موزه برد آن خوش خطاب موزه را اندر هوا برد او چو باد در فتاد از موزه يك مار سياه پس عقاب آن موزه را آورد باز از ضرورت كردم اين گستاخيى واى كو گستاخ پايى مي نهد پس رسولش شكر كرد و گفت ما موزه بربودى و من درهم شدم گرچه هر غيبى خدا ما را نمود گفت دور از تو كه غفلت در تو رست مار در موزه ببينم بر هوا ژس نورانى همه روشن بود ژس عبدالله همه نورى بود ژس هر كس را بدان اى جان ببين ژس هر كس را بدان اى جان ببين مصطفى بشنيد از سوى علا دست و رو را شست او زان آب سرد موزه را بربود يك موزه رباى موزه را بربود از دستش عقاب پس نگون كرد و از آن مارى فتاد زان عنايت شد عقابش نيكخواه گفت هين بستان و رو سوى نماز من ز ادب دارم شكسته شاخيى بى ضرورت كش هوا فتوى دهد اين جفا ديديم و بود اين خود وفا تو غمم بردى و من در غم شدم دل در آن لحظه به خود مشغول بود ديدنم آن غيب را هم ژس تست نيست از من ژس تست اى مصطفى ژس ظلمانى همه گلخن بود ژس بيگانه همه كورى بود پهلوى جنسى كه خواهى مي نشين پهلوى جنسى كه خواهى مي نشين