دفتر سوم از كتاب مثنوى
خبر كردن خروس از مرگ خواجه
ليك فردا خواهد او مردن يقين صاحب خانه بخواهد مرد رفت پاره هاى نان و لالنگ و طعام گاو قربانى و نانهاى تنك مرگ اسپ و استر و مرگ غلام از زيان مال و درد آن گريخت اين رياضتهاى درويشان چراست تا بقاى خود نيابد سالكى دست كى جنبد به ايثار و عمل آنك بدهد بى اميد سودها يا ولى حق كه خوى حق گرفت كو غنى است و جز او جمله فقير تا نبيند كودكى كه سيب هست اين همه بازار بهر اين غرض صد متاع خوب عرضه مي كنند يك سلامى نشنوى اى مرد دين بى طمع نشنيده ام از خاص و عام جز سلام حق هين آن را بجو از دهان آدمى خوش مشام وين سلام باقيان بر بوى آن وين سلام باقيان بر بوى آن گاو خواهد كشت وارث در حنين روز فردا نك رسيدت لوت زفت در ميان كوى يابد خاص و عام بر سگان و سايلان ريزد سبك بد قضا گردان اين مغرور خام مال افزون كرد و خون خويش ريخت كان بلا بر تن بقاى جانهاست چون كند تن را سقيم و هالكى تا نبيند داده را جانش بدل آن خدايست آن خدايست آن خدا نور گشت و تابش مطلق گرفت كى فقيرى بى عوض گويد كه گير او پياز گنده را ندهد ز دست بر دكانها شسته بر بوى عوض واندرون دل عوضها مي تنند كه نگيرد آخرت آن آستين من سلامى اى برادر والسلام خانه خانه جا بجا و كو بكو هم پيام حق شنودم هم سلام من همي نوشم به دل خوشتر ز جان من همي نوشم به دل خوشتر ز جان