حكايت آن زنى كى فرزندش نمي زيست بناليد جواب آمد كى آن عوض رياضت تست و به جاى جهاد مجاهدانست ترا - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر سوم از كتاب مثنوى

حكايت آن زنى كى فرزندش نمي زيست بناليد جواب آمد كى آن عوض رياضت تست و به جاى جهاد مجاهدانست ترا





  • آن زنى هر سال زاييدى پسر
    ياسه مه يا چار مه گشتى تباه
    نه مهم بارست و سه ماهم فرح
    پيش مردان خدا كردى نفير
    بيست فرزند اين چنين در گور رفت
    تا شبى بنمود او را جنتى
    باغ گفتم نعمت بي كيف را
    ورنه لا عين رات چه جاى باغ
    مثل نبود آن مثال آن بود
    حاصل آن زن ديد آن را مست شد
    ديد در قصرى نبشته نام خويش
    بعد از آن گفتند كين نعمت وراست
    خدمت بسيار مي بايست كرد
    چون تو كاهل بودى اندر التجا
    گفت يا رب تا به صد سال و فزون
    اندر آن باغ او چو آمد پيش پيش
    گفت از من كم شد از تو گم نشد
    تو نكردى فصد و از بينى دويد
    مغز هر ميوه بهست از پوستش
    مغز نغزى دارد آخر آدمى
    مغز نغزى دارد آخر آدمى




  • بيش از شش مه نبودى عمرور
    ناله كرد آن زن كه افغان اى اله
    نعمتم زوتر رو از قوس قزح
    زين شكايت آن زن از درد نذير
    آتشى در جانشان افتاد تفت
    باقيى سبزى خوشى بى ضنتى
    كاصل نعمتهاست و مجمع باغها
    گفت نور غيب را يزدان چراغ
    تا برد بوى آنك او حيران بود
    زان تجلى آن ضعيف از دست شد
    آن خود دانستش آن محبوب كيش
    كو بجان بازى بجز صادق نخاست
    مر ترا تا بر خورى زين چاشت خورد
    آن مصيبتها عوض دادت خدا
    اين چنينم ده بريز از من تو خون
    ديد در وى جمله فرزندان خويش
    بى دو چشم غيب كس مردم نشد
    خون افزون تا ز تب جانت رهيد
    پوست دان تن را و مغز آن دوستش
    يكدمى آن را طلب گر زان دمى
    يكدمى آن را طلب گر زان دمى



/ 1765