دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت آن زنى كى فرزندش نمي زيست بناليد جواب آمد كى آن عوض رياضت تست و به جاى جهاد مجاهدانست ترا
آن زنى هر سال زاييدى پسر ياسه مه يا چار مه گشتى تباه نه مهم بارست و سه ماهم فرح پيش مردان خدا كردى نفير بيست فرزند اين چنين در گور رفت تا شبى بنمود او را جنتى باغ گفتم نعمت بي كيف را ورنه لا عين رات چه جاى باغ مثل نبود آن مثال آن بود حاصل آن زن ديد آن را مست شد ديد در قصرى نبشته نام خويش بعد از آن گفتند كين نعمت وراست خدمت بسيار مي بايست كرد چون تو كاهل بودى اندر التجا گفت يا رب تا به صد سال و فزون اندر آن باغ او چو آمد پيش پيش گفت از من كم شد از تو گم نشد تو نكردى فصد و از بينى دويد مغز هر ميوه بهست از پوستش مغز نغزى دارد آخر آدمى مغز نغزى دارد آخر آدمى بيش از شش مه نبودى عمرور ناله كرد آن زن كه افغان اى اله نعمتم زوتر رو از قوس قزح زين شكايت آن زن از درد نذير آتشى در جانشان افتاد تفت باقيى سبزى خوشى بى ضنتى كاصل نعمتهاست و مجمع باغها گفت نور غيب را يزدان چراغ تا برد بوى آنك او حيران بود زان تجلى آن ضعيف از دست شد آن خود دانستش آن محبوب كيش كو بجان بازى بجز صادق نخاست مر ترا تا بر خورى زين چاشت خورد آن مصيبتها عوض دادت خدا اين چنينم ده بريز از من تو خون ديد در وى جمله فرزندان خويش بى دو چشم غيب كس مردم نشد خون افزون تا ز تب جانت رهيد پوست دان تن را و مغز آن دوستش يكدمى آن را طلب گر زان دمى يكدمى آن را طلب گر زان دمى