دفتر سوم از كتاب مثنوى
وفات يافتن بلال رضى الله عنه با شادي
چون بلال از ضعف شد همچون هلال جفت او ديدش بگفتا وا حرب تا كنون اندر حرب بودم ز زيست اين همى گفت و رخش در عين گفت تاب رو و چشم پر انوار او هر سيه دل مى سيه ديدى ورا مردم ناديده باشد رو سياه خود كى بيند مردم ديده ى ترا چون به غير مردم ديده ش نديد پس جز او جمله مقلد آمدند گفت جفتش الفراق اى خوش خصال گفت جفت امشب غريبى مي روى گفت نه نه بلك امشب جان من گفت رويت را كجا بينيم ما حلقه ى خاصش به تو پيوسته است اندر آن حلقه ز رب العالمين گفت ويران گشت اين خانه دريغ كرد ويران تا كند معمورتر كرد ويران تا كند معمورتر رنگ مرگ افتاد بر روى بلال پس بلالش گفت نه نه وا طرب تو چه دانى مرگ چون عيشست و چيست نرگس و گلبرگ و لاله مي شكفت مى گواهى داد بر گفتار او مردم ديده سياه آمد چرا مردم ديده بود مرآت ماه در جهان جز مردم ديده فزا پس به غير او كى در رنگش رسيد در صفات مردم ديده بلند گفت نه نه الوصالست الوصال از تبار و خويش غايب مي شوى مي رسد خود از غريبى در وطن گفت اندر حلقه ى خاص خدا گر نظر بالا كنى نه سوى پست نور مي تابد چو در حلقه نگين گفت اندر مه نگر منگر به ميغ قومم انبه بود و خانه مختصر قومم انبه بود و خانه مختصر