دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكمت ويران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس كرب من گدا بودم درين خانه چو چاه قصرها خود مر شهان را مانسست انبيا را تنگ آمد اين جهان مردگان را اين جهان بنمود فر گر نبودى تنگ اين افغان ز چيست در زمان خواب چون آزاد شد ظالم از ظلم طبيعت باز رست اين زمين و آسمان بس فراخ جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ پر شد اكنون نسل جانم شرق و غرب شاه گشتم قصر بايد بهر شاه مرده را خانه و مكان گورى بسست چون شهان رفتند اندر لامكان ظاهرش زفت و به معنى تنگ بر چون دو تا شد هر كه در وى بيش زيست زان مكان بنگر كه جان چون شاد شد مرد زندانى ز فكر حبس جست سخت تنگ آمد به هنگام مناخ خنده ى او گريه فخرش جمله ننگ خنده ى او گريه فخرش جمله ننگ