دفتر اول از كتاب مثنوى
جواب خرگوش نخچيران را
گفت اى ياران حقم الهام داد آنچ حق آموخت مر زنبور را خانه ها سازد پر از حلواى تر آنچ حق آموخت كرم پيله را آدم خاكى ز حق آموخت علم نام و ناموس ملك را در شكست زاهد ششصد هزاران ساله را تا نتاند شير علم دين كشيد علمهاى اهل حس شد پوزبند قطره ى دل را يكى گوهر فتاد چند صورت آخر اى صورت پرست گر بصورت آدمى انسان بدى نقش بر ديوار مثل آدمست جان كمست آن صورت با تاب را شد سر شيران عالم جمله پست چه زيانستش از آن نقش نفور وصف و صورت نيست اندر خامه ها عالم و عادل همه معنيست بس مي زند بر تن ز سوى لامكان مي زند بر تن ز سوى لامكان مر ضعيفى را قوى رايى فتاد آن نباشد شير را و گور را حق برو آن علم را بگشاد در هيچ پيلى داند آن گون حيله را تا به هفتم آسمان افروخت علم كورى آنكس كه در حق درشكست پوزبندى ساخت آن گوساله را تا نگردد گرد آن قصر مشيد تا نگيرد شير از آن علم بلند كان به درياها و گردونها نداد جان بي معنيت از صورت نرست احمد و بوجهل خود يكسان بدى بنگر از صورت چه چيز او كمست رو بجو آن گوهر كم ياب را چون سگ اصحاب را دادند دست چونك جانش غرق شد در بحر نور عالم و عادل بود در نامه ها كش نيابى در مكان و پيش و پس مي نگنجد در فلك خورشيد جان مي نگنجد در فلك خورشيد جان