دفتر سوم از كتاب مثنوى
بيان آنك هرچه غفلت و غم و كاهلى و تاريكيست همه از تنست كى ارضى است و سفلي
غفلت از تن بود چون تن روح شد چون زمين برخاست از جو فلك هر كجا سايه ست و شب يا سايگه دود پيوسته هم از هيزم بود وهم افتد در خطا و در غلط هر گرانى و كسل خود از تنست روى سرخ از غلبه خونها بود رو سپيد از قوت بلغم بود در حقيقت خالق آثار اوست مغز كو از پوستها آواره نيست چون دوم بار آدمي زاده بزاد علت اولى نباشد دين او مي پرد چون آفتاب اندر افق بلك بيرون از افق وز چرخها بل عقول ماست سايه هاى او مجتهد هر گه كه باشد نص شناس چون نيابد نص اندر صورتى چون نيابد نص اندر صورتى