دفتر سوم از كتاب مثنوى
شناختن هر حيوانى بوى عدو خود را و حذر كردن و بطالت و خسارت آنكس كى عدو كسى بود كى ازو حذر ممكن نيست و فرار ممكن نى و مقابله ممكن ني
اسپ داند بانگ و بوى شير را بل عدو خويش را هر جانور روز خفاشك نيارد بر پريد از همه محروم تر خفاش بود نه تواند در مصافش زخم خورد آفتابى كه بگرداند قفاش غايت لطف و كمال او بود دشمنى گيرى بحد خويش گير قطره با قلزم چو استيزه كند حيلت او از سبالش نگذرد با عدو آفتاب اين بد عتاب اى عدو آفتابى كز فرش تو عدو او نه اى خصم خودى اى عجب از سوزشت او كم شود رحمتش نه رحمت آدم بود رحمت مخلوق باشد غصه ناك رحمت بي چون چنين دان اى پدر رحمت بي چون چنين دان اى پدر گر چه حيوانست الا نادرا خود بداند از نشان و از اثر شب برون آمد چو دزدان و چريد كه عدو آفتاب فاش بود نه بنفرين تاندش مهجور كرد از براى غصه و قهر خفاش گرنه خفاشش كجا مانع شود تا بود ممكن كه گردانى اسير ابلهست او ريش خود بر مي كند چنبره ى حجره ى قمر چون بر درد اى عدو آفتاب آفتاب مي بلرزد آفتاب و اخترش چه غم آتش را كه تو هيزم شدى يا ز درد سوزشت پر غم شود كه مزاج رحم آدم غم بود رحمت حق از غم و غصه ست پاك نايد اندر وهم از وى جز اثر نايد اندر وهم از وى جز اثر