دفتر سوم از كتاب مثنوى
فرق ميان دانستن چيزى به مثال و تقليد و ميان دانستن ماهيت آن چيز
ظاهرست آثار و ميوه ى رحمتش هيچ ماهيات اوصاف كمال طفل ماهيت نداند طمث را كى بود ماهيت ذوق جماع ليك نسبت كرد از روى خوشى تا بداند كودك آن را از مثال پس اگر گويى بدانم دور نيست گر كسى گويد كه دانى نوح را گر بگويى چون ندانم كان قمر كودكان خرد در كتابها نام او خوانند در قرآن صريح راست گو دانيش تو از روى وصف ور بگويى من چه دانم نوح را مور لنگم من چه دانم فيل را اين سخن هم راستست از روى آن عجز از ادراك ماهيت عمو زانك ماهيات و سر سر آن در وجود از سر حق و ذات او چونك آن مخفى نماند از محرمان عقل بحثى گويد اين دورست و گو عقل بحثى گويد اين دورست و گو ليك كى داند جز او ماهيتش كس نداند جز بثار و مثال جز كه گويى هست چون حلوا ترا مثل ماهيات حلوا اى مطاع با تو آن عاقل چو تو كودك وشى گر نداند ماهيت يا عين حال ور ندانم گفت كذب و زور نيست آن رسول حق و نور روح را هست از خورشيد و مه مشهورتر و آن امامان جمله در محرابها قصه اش گويند از ماضى فصيح گرچه ماهيت نشد از نوح كشف همچو اويى داند او را اى فتى پشه اى كى داند اسرافيل را كه بماهيت ندانيش اى فلان حالت عامه بود مطلق مگو پيش چشم كاملان باشد عيان دورتر از فهم و استبصار كو ذات و وصفى چيست كان ماند نهان بى ز تاويل محالى كم شنو بى ز تاويل محالى كم شنو