دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه وكيل صدر جهان كى متهم شد و از بخارا گريخت از بيم جان باز عشقش كشيد رو كشان كى كار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بنده ى صدر جهان مدت ده سال سرگردان بگشت از پس ده سال او از اشتياق گفت تاب فرقتم زين پس نماند از فراق اين خاكها شوره بود باد جان افزا وخم گردد وبا باغ چون جنت شود دار المرض عقل دراك از فراق دوستان دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست گر بگويم از فراق چون شرار پس ز شرح سوز او كم زن نفس هرچه از وى شاد گردى در جهان زانچ گشتى شاد بس كس شاد شد از تو هم بجهد تو دل بر وى منه از تو هم بجهد تو دل بر وى منه متهم شد گشت از صدرش نهان گه خراسان گه كهستان گاه دشت گشت بي طاقت ز ايام فراق صبر كى داند خلاعت را نشاند آب زرد و گنده و تيره شود آتشى خاكسترى گردد هبا زرد و ريزان برگ او اندر حرض همچو تيرانداز اشكسته كمان پير از فرقت چنان لرزان شدست تا قيامت يك بود از صد هزار رب سلم رب سلم گوى و بس از فراق او بينديش آن زمان آخر از وى جست و همچون باد شد پيش از آن كو بجهد از وى تو بجه پيش از آن كو بجهد از وى تو بجه