دفتر سوم از كتاب مثنوى
منع كردن دوستان او را از رجوع كردن به بخارا وتهديد كردن و لاابالى گفتن او
گفت او را ناصحى اى بي خبر درنگر پس را به عقل و پيش را چون بخارا مي روى ديوانه اى او ز تو آهن همي خايد ز خشم مي كند او تيز از بهر تو كارد چون رهيدى و خدايت راه داد بر تو گر ده گون موكل آمدى چون موكل نيست بر تو هيچ كس عشق پنهان كرده بود او را اسير هر موكل را موكل مختفيست خشم شاه عشق بر جانش نشست مي زند او را كه هين او رابزن هركه بينى در زيانى مي رود گر ازو واقف بدى افغان زدى ريختى بر سر به پيش شاه خاك مير ديدى خويش را اى كم ز مور غره گشتى زين دروغين پر و بال پر سبك دارد ره بالا كند پر سبك دارد ره بالا كند عاقبت انديش اگر دارى هنر همچو پروانه مسوزان خويش را لايق زنجير و زندان خانه اى او همي جويد ترا با بيست چشم او سگ قحطست و تو انبان آرد سوى زندان مي روى چونت فتاد عقل بايستى كز ايشان كم زدى از چه بسته گشت بر تو پيش و پس آن موكل را نمي ديد آن نذير ورنه او در بند سگ طبعى ز چيست بر عوانى و سيه روييش بست زان عوانان نهان افغان من گرچه تنها با عوانى مي رود پيش آن سلطان سلطانان شدى تا امان ديدى ز ديو سهمناك زان نديدى آن موكل را تو كور پر و بالى كو كشد سوى وبال چون گل آلو شد گرانيها كند چون گل آلو شد گرانيها كند